به همان قدرکه چشم توپر از زیبایی است
بی تودنیای من ای دوست پر از تنهایی است
این غزل های زلالی که زمن می شنوی
چشمه ی جاری اندوه دلی دریایی است
چند وقت است که بازیچه ی مردم شده ام
گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیایی است
دل به دریا زده ام تا باز اغاز کنم
ماجرایی که سرانجامش راه خدائیست
امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن
حق به دست دل من؟ عقل؟ ویا زیبایی است؟
دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خداوندکه معشوقه ی من بالایی است
این غزل نیز دل تنگمرا باز نکرد
روح من تشنه یک زمزمه نیمایی است
یاسمی
تاریخ : شنبه 92/1/10 | 11:21 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.